ان شب بعد از ریختن ان همه اشک و درک کردن حس تنهایی
و حقارت در خودم به خواب عمیقی فرورفتم در خوابم به دنیایی
رویایی و غیرقابل درک رفتم.
وقتی به خود امدم دیدم کنار دریای کوچکی با رنگ لاجوردی دل
نشینی نیمکتهایی چیده شده بود که دختروپسرهای عاشقی
سر در اغوش یکدیگر بر روی نیمکت ها نشسته بودند و بهم
عشق میورزیدند.لحظه ای کنار خودم را دیدم ولی هیچکس
نبود. جای خالی کسی که در کنارم نبود بیشتر از بودنش حس میشد.
ومثل همیشه حس عاشقانه ی من سرکوب شد و سکوت کرد.
در همین حال که کنار دریاچه قدم میزدم سایه ی یک نیمکت نظرم را
جلب کرد.سایه ی ان نیمکت با بقیه فرق میکرد.
سرم را بالااوردم وپسرکی تنها را دیدم.
به قدری صورتش معصومانه بود که لحظه ای دلم را روانه ی
چشمان پاک و معصومانه اش کردم.
از جلوی نیمکتش رد شدم که لحن زیبایش مانعی جلوی پایم
شد ومرا از حرکت بازداشت.
پسرک با صدایی بغض الود گفت:
دخترک توهم مثل من تنهایی؟؟؟؟
سرم را پایین انداختم وبا سکوت پراز فریادم جواب تمام
سوالهای ناگفته اش را دادم.
بلند شد وبه سمتم امد به ارامی قدمی به عقب برداشتم
ودیگرجلو نیامد.
باصدایی امیدوار کننده به من گفت:نترس
مدت ها روی این نیمکت تنهایی منتظرت بودم.
نمیگذارم بروی وبازهم تنهایی مونسم شود.
دخترک رویایی من اجازه میدهی دستانت از ان من شوند؟
ومن بی اختیار ذستم را به سویش دراز کردم.
چشمانش شیوایی خاصی داشت که مجذوبش شدم.
دستانم را گرفت و حس تنهایی را از من دور کرد.
برلبه ی نیمکت نشستیم با نگاه تمنا امیزش
عشق را فریاد میزد.سرم را از شرم وحیا پایین انداختم
وچشمانم را بستم.لحظه ای سکوت حکم فرما شد.
دستانش را زیر چانه ام حس کردم سرم را بالا اورد .
وازمن پرسید دخترک رویایی از بامن بودن ناراحتی؟
حسی درونم فوران کرد.
به پسرک گفتم:ن ن ن ه ه نه مممممن...............
سرش را به ارامی جلو اوردوبوسه ای بر گونه ام کاشت.
لحظه ای حس داغ عاشقی را در تمام بند بند وجودم حس کردم.
دستانش را دور گردنم حلقه کرد وسرش رابر روی شانه ام گذاشت.
نمیتوانستم از این که دوستش دارم اجتناب کنم .
همدیگر را در اغوش گرفته بودیم .
لحظه ای به خاطرم امد که وقتی چشمانم به اولین نیمکت افتاد
چقدر فلبم ازرده بود وان حس تنهایی لحظه ای
مرا تنها نمیگذاشت ولی الان بهترین حس دنیارا داشتم.
با خود گفتم:چیستی تو ای پسرک که اینگونه سکوت عاشقانه ی
مرا شنیدی ومرا به میهمانی اغوشت دعوت کردی؟
وتمام اشکهایم بر روی شانه هایش خانه کرد.
مرا از خودش جدا کرد.
نگاهی به چشمانم انداخت و فقط اشکهایم را پاک کرد.
دلیل اشکهایم را پرسید.
به او گفتم من از دنیایی دیگر می ایم.
نمیدانی چقدر مردمان ان دنیا دلم را شکانده اند
چقدر مرا تحقیر کرده اند
ومن را به تمام گناه هایی که حق من نبود گناهکار کردند.
خسته ام – دوستشان ندارم – درکم نمیکنند
و فقط مرا میرنجانند و قلبم را میفشارند.
من دوست ندارم از پیش تو بروم .
دوست دارم پیش تو باشم. تو بگو چه کنم ؟؟
تو بگو که چگونه این اذیتهارا تحمل کنم............
بوسه ای بر لبانم کرد ومرا نزدیک دریاچه برد
گفت رازی به تو خواهم گفت که تا به حال به هیچکس نگفتم
ولی ناگهان از خواب پریدم و نفهمیدم چیست
راز پسرک رویایی من.............
خوب بچه ها امیدوارم خوشتون اومده باشه
لطفا نظر بدین یادتون نره
مشتاقانه منتظر انتقاداتتان هستم
دوستتون دارم ماری
داستانهای پسرک رویای من
کلمات کلیدی: